شعری برای امید

گریزی نیست،

نه، هرگز، گریزی نیست

درنگی هم اگر، فریادهامان تا دوباره با طنین تردر هم آمیزند

پاهامان تا پس از این رفتن و رفتن پس از لختی رونده تر ز جا خیزند،

دستهامان پرتوان تر  باز موجی تازه  انگیزند

درنگی هم اگر، بیدادهایت تا به گوش مادران دشتهای دور

داستان داس با یاست، طنین افکن ، شگفتی آور هر کوی هر برزن

درنگی هم اگر تنها مجالی تا که بغضم لحظه ای  آرام بگذارد

گریزی نیست، حاشا ، نه ، گریزی نیست

تو از این چشمهای پر ز خون تا ابد پر نور می ترسی

تو از این موج سبز دستهای بی شمار پر توان ، در آسمان سالیان سال، غبار آلوده و بی نور می ترسی

پس از این هان،

تو حتی از عبور بادبادکهای سبز کاغذین بر آسمان شهر من با چهره ای مسحور می ترسی

از تکرار خود، از آن کلام سالهای دور می ترسی

گریزی نیست ، حاشا، زین دگر پس تو ،

ز هر بانگی ، ندایی یا ندایی یا ندایی تا ابد در گور می ترسی

من اما بی شمارم، بی شمارم ، بی شمارم

گریزی نیست، حاشا، ترس حاشا، ترس حاشا، ترس حاشا

تو از این بی شماری ، بی هراسی ، همدلی و این نغمه پرشور می ترسی

بیان دیدگاه